سخنان نيچه-سری دوازدهم
سخنان نيچه-سری دوازدهم
نمي توان از همساز بودن با طبيعت، يك اصل اخلاقي براي خود ساخت؛ بايد بر فريب حواس خود پيروز شويم.
علم، جهان را توضيح نمي دهد، بلكه تفسير مي كند و در حقيقت، معنايي براي وجود نبايد در نظر گرفت.
ذهن و انديشه مسئول به خطا افتادن بشر است.
فيلسوف بايد از ايمان به زبان فراتر رود، زيرا مفاهيم در چارچوب زبان اسير مي شوند و نمي توان آنها را به طور كامل با زبان بيان كرد.
كسي كه جنگجو است، بايد همواره در حال جنگ باشد؛ چون در زمان صلح با خودش درگير خواهد شد.
كسي كه آرمان نداشته باشد، كمتر بي بند و بار است تا كسي كه راه رسيدن به آرمانش را نمي داند.
نسبت به فرد پايين تر از خود نفرت نداريم، بلكه از فرد برابر با خود يا بهتر از خود متنفريم.
هر اخلاق و دستور اخلاقي، طبيعت بردگي و حماقت را پرورش مي دهد؛ زيرا روح را با انضباط تحميلي خود خفه و نابود مي كند.
كساني كه مردم از آنها به صاحبان اخلاق ياد مي كنند، اگر ما اشتباهاتشان را ببينيم از ما به بدي ياد خواهند كرد؛ حتي اگر دوست ما باشند.
پاكي نفس، جدايي مي آورد.
دانستن و از مسئوليت فروگذار نكردن و آن را به ديگران محول نكردن از نشانه هاي والا بودن است.
با ديگران بودن، آلودگي مي آورد.
چهار فضيلت انسان والا عبارت است از : دليري، درون بيني، همدلي و تنهايي كه گرايش به آنها سبب پاكي مي شود.
عشق، فريبنده و ويرانگر است نه نجات بخش.
نادرستي يك حكم باعث نمي شود كه آن حكم را رد كنيم. احكام نادرست براي زندگي بشري ضروري است و رد كردن آنها به معناي رد كردن زندگي است.
ضمن مطالعه كتاب سعي كنيد همچون صيادي چيره دست به صيد افكار خوب برويد و افكار كهنه و پوسيده را يكسره به دور اندازيد.
آن كه آفرينندگي و نو آفريني مي خواهد، در نيك يا بد، ناگزير نخست مي بايد با نيست و نابود كردن ارزشها آغاز كند.
زندگي بدون موسيقي، اشتباه است.
در كوهستان كوتاهترين راه از قله اي به قله ديگر است، اما براي گذشتن بايد پاهايي دراز داشت.
مرد حقيقي خواستار دو چيز است : خطر و بازي. از اين رو زن را به عنوان خطرناك ترين بازيچه ها مي طلبد.
سعي نكن بر ضد جريان باد، آب دهن اندازي.
انديشه داشتن؟ باشد! از آن به سروري مي رسم! اما انديشه ورزيدن را خوش دارم فراموش كنم!
نمي خواهم برده باشم؛ نه اكنون، نه هيچ وقت!
آن را كه خبرهاست براي روز مبادا، بسيار مي خموشد در خود، آنكه روزي، مي خواهد آذرخشي برافروزد، بايد كه ديري ابر باشد.
اصيل ترين غرايز را تامل، شريف مي گرداند.
بندي كه به دست نمي بُرد، با دندانش ببُر.
آن مغرور، حتي از اسبي كه كالسكه اش را پيش مي راند بيزار است.
با شوخ طبعان نيك مي توان شوخي كرد؛ آن كه غلغلكي است به سادگي مي توان غلغلك اش داد.
"من مي خواهم"، بانگ خوشي دارد و خوشتر از آن، "من دوست مي دارم."
بي نيازي ارزان است، بخت بهايي ندارد؛ پس به جاي نشستن بر طلا بر سرين خويش مي نشينيم.
مرگ، خود، بهترين دليل آسماني بودن انسان است.
هنري جدي است خنديدن؛ بايد كه فردا نكوتر به انجامش رسانم.
سر كه شوخ طبعي را به چيزي نگيرد، در دل، اخگري نمي افروزد!
خوش دارم هوشيار باشم نه به بانگي بيگانه.
همانجا كه ايستاده اي، ژرفا را بكاو! آن پايين، چشمه اي است! بگذار مردان تاريك فرياد برآورند: "همواره در آن پايين، دوزخ است!"
فضيلت هاي ما نيز بايد آرام بخرامند؛ چون شعرهاي هومر، كه سبك مي خرامند.
تندرست آن كسي است كه فراموش كرد.
بر دشت هاي هموار درنگ مكن! بسيار بلندتر از آن نيز مرو! از نيم فراز زيباتر به ديده مي آيد، جهان!
مي خواهي چشم و ذهن خود را مكدر [ =تيره ] نكني؛ در پي آفتاب بدو در سايه!
بيزارم از روان هاي باريك؛ به گمانم هيچ نيكي و بدي بر آن نمي ماند!
گِرد خويش اگر چون خمره ي غلتاني نگردم؛ چگونه تاب آرم، بي سوختن، از پي خورشيد دويدن را ؟
آن كه هراسناك نيست، كسي را نمي هراساند؛ و تنها آن كه هراس مي افكند ديگري را ره مي نمايد.
مي نگارد، مي نگارد نابردبار، اين ياوه ي [ = چرند و پرند ] حكيمانه اش؛ گويا قاعده چنين است، نخست بنگار، آنگاه فلسفه بافي كن!
بيگانه با خلق و نيز سودمند براي خلق؛ راهم را اين گونه مي پويم، گاه آفتاب، گاه ابر و هماره بر فراز همين خلق!
اگر دارنده ي روحي، دوچندان مراقب خود باش! به خودت مي كِشند، دوستت مي دارند، بعد هم تو را مي درند؛ روان هاي رمه اي! بدين سان روانت را از كف مي دهي!
همه ي كاميابي ها بر زمين و دوستان، رهاورد نبرد اند! آري، براي دوست شدن به باورت نياز است! يكي از اين سه، دوستانند: برادران به وقت نياز، بي تفاوتان در برابر دشمن و آزادگان در برابر مرگ!
آوازه، همه ي هوش و حواس ات را گرفته؟ پس اين آموزه را در گوش گير: هر از گاهي به دلخواه از ستايش روي بگردان.
برايت آرزومند لقمه اي چرب و هاضمه اي [ =گوارنده ] خوبم. كتابم را اگر بگواري، مرا نيز با آن فرو برده اي!
آن كه به فراز مي رود، ستايش شايسته ي اوست! اما كسي همواره از فراز مي آيد! حتي به دور از ستايش مي زيد؛ فرازنده اوست!
تنها با دست نمي نويسم: پا نيز، همواره، همراهي نويسنده را مي خواهد. استوار، آزاد و دلير مي دَوَد، گاهي بر دشت، گاهي بر كاغذ.




